ادامه مصاحبه حامد زمانی با روزنامه همشهری
ادامه مصاحبه ویژه و جنجالی حامد زمانی را با روزنامه همشهری میتوانید در سایت بخوانید.
+متن مصاحبه در مطلب قبلی تکمیل شده است.

دلت هوس لیموزین مشکی تشریفات را نکرده که به خاطرش بروی سراغ همان سیاست؟
نه، چون کار من سیاست نیست. اوایل که وارد رشته علوم سیاسی شده بودم بالای سرم ابری با عکس لیموزین مشکی تشکیل شده بود! (خنده)
البته الان هم می توانی سوار لیموزین شوی، مثلا وقتی کنسرت داری مثل خیلی های دیگر با لیموزین بیاورندت و کلی شو بدهی.
آره می توانم ولی کنسرت من باید ساده باشد، من دیگر نباید بروم در برج میلاد کنسرت بگذارم چون مخاطب من مخاطب بلیت هفتاد هزار تومانی کنسرت نیست و اصلا نباید هم اینقدر بابت کنسرت من پول بدهد. هنوز هم که هنوز است وقتی می خواهم این ور و آن ور بروم موتوری می گیرم و سوار ماشینم نمی شوم. همیشه در ابر بالای سرم لیموزین مشکی می دیدم اما وقتی واردش شدم دیدم اصلا این حرف ها نیست! اصلا کسانی که یک گوشه کار را در این مملکت گرفته اند علوم سیاسی و سیاست نخوانده اند!
آواز دُهُل از دور خوش است دیگر!
آره بابا اصلا این شکلی نیست که. اصلا درس مان کجای زندگی به دردمان خورده که این دومی اش باشد؟ علوم سیاسی تنها جایی که به دردم خورد این بود که توانستم جو را بفهمم؛ یعنی بفهمم کدام آدم ها دارند از روی جوزدگی کار می کنند! بفهمم غضنفرها چه کسانی هستند! افراطی ها را بشناسم. بفهمم حقیقت کجاست؟ آدم ها از کجا خط می گیرند؟ یک گوشه می ایستادم و نگاه می کردم کدام آدم ها سردمدار چه حرکت هایی هستند. از آن اواسط به بعد همان گوشه می ایستادم نگاه می کردم و فقط می خندیدم. دلم می سوخت که یکسری آدم ها برای بزرگ کردن یک نفر چه کارها که نمی کنند و چقدر راحت هدر می شوند. ژست ها را دیدم، روشنفکرها را می شناسم، کمونیست ها و امپریالیست ها را می شناسم. می بینم طرف دستش هنوز یک پینه هم نبسته، یک سیگار بهمن ۵۷ دستش گرفته و با شلوار شش جیب حرف از جامعه کمونیستی و جنبش کارگری می زند! آخر بابا من که همین الان دیدم از پرادویت پیاده شدی پس حق نداری برای آدم ها فیلم بازی کنی! همه اینها جو است. بابا ما دهاتی هستیم دیگر. در مزرعه بزرگ شدیم. هنوز که هنوز است همسایه روبه رویی مان در میمه گوسفند دارد. از بچگی من را می زدند؛ یعنی تخریبم می کردند.
با این وضعیتی که داری پیش می روی و می گویی دیگر در برج میلاد کنسرت اجرا نمی کنم بعید می دانم تا سال دیگر پورشه زیر پایت باشد!
نه، به جای اینکه هزارتا بلیت هفتاد هزار تومانی بفروشم، به ده هزار نفر بلیت ده هزار تومانی می فروشم. ببین وقتی می خواستم کنسرتم را در برج میلاد بگذارم رفتیم با مدیران برج صحبت کردیم تا یک مقدار از قیمت بلیت ها را بشکنند، آنها یک مقدار کوتاه آمدند اما اجازه ندادند بیشتر از آن شود، بنابراین مجبور شدیم خودمان هم یک مقدار از سهم مان بگذریم تا لااقل با شعاری که می دهیم جور دربیاید. قشری که به کنسرت من آمدند واقعا نداشتند. بلیت های سی هزار تومانی مان به سرعت تمام شد اما بقیه اش را ذره ذره فروختیم.
چند نفر به کنسرتت آمدند؟
ببین ما ۳۵۰ بلیت مهمان داشتیم و ۱۱۰۰ بلیت هم فروختیم. اصلا یک چیزی شبیه هیئت شده بود! حدود ۴۰۰-۳۰۰ نفر بیرون برج و پشت درها ماندند چون دیگر برایشان جا نبود. هدف مان این بود که اولین کنسرتی باشد که عکس حضرت آقا را در آن می بینیم و ترانه های حضرت زهرا (س) را با افتخار در آن می خوانیم. خوشحال بودم که ده مهمان ویژه ام را جانبازان عزیز کشورم تشکیل می دادند. خوشحال بودم که قشر کنسرتم را بچه حزب اللهی ها و خانم های محجبه تشکیل می دادند. همه بچه ها منتظر بودند به محض اینکه اولین ترک و کلیپ پخش شد نصف جمعیت از سالن خارج شوند! اما هیچ کس از جایش تکان نخورد و همه تا آخر کار نشستند، چون می دیدند چگونه از خودم مایه می گذارم و چه عرقی می ریزم تا کار خوب شود. من و بشیر پدرمان درآمد تا همه کارها را جفت و جور کردیم. برای اجرای یک کنسرت حداقل باید سه ماه زمان تبلیغات و ریلکس کردن داشته باشی اما همه کارهای ما تنها در ۱۲-۱۰ روز انجام شد و باورم نمی شد این همه مخاطب برای کنسرتم بیاید. تا شبی که بلیت فروشی های کنسرت مان قانونی شد و مجوزهای لازم را گرفتیم، حدود ۵ هزارتا بلیت رزروی داشتیم، آن هم در فصلی که همه بچه ها درگیر امتحان های دانشگاه و مدارس شان هستند و خانواده هایشان هم درگیرند.
آلبوم «حضرت ماه» چه زمانی منتشر خواهد شد؟
انشالله به محض اینکه مجوزهای لازم را بگیریم و سیاست پخش محصول مشخص شود این اتفاق خواهد افتاد. احتمالا بعد از انتخابات ریاست جمهوری منتشر می شود.
اینکه می گویی شهدا روی دوش ما بار گذاشته اند یعنی چه؟
ببین من با این جمله مخالفم که یک عده برای خاکشان رفته اند شهید شده اند! وقتی وصیت نامه شهدا را می خوانی، می بینی که تقریبا هفتاد درصدشان گفته اند «من خونم را برای دینم ریخته ام.» بالای بیست و اندی درصدشان گفته اند برای دین و کشورم به جنگ رفته ام و تنها چند درصدشان گفته اند برای کشورم. درباره این حرفی که می زنم کاملا تحقیق شده است. من مخالف این جمله هستم که می گویند «شهدا در راه خاکشان جنگیده اند.» این خاک و این مرز چه اعتباری دارد؟ این مرز اعتباری است. ارزش این اتفاق های قشنگی در این خاک افتاده خیلی بالاست. طرف رفته در جنگ جهانی برای کشورش جنگیده و کشته شده هر ساله برایش مراسم می گیرند، تندیس و مجسمه اش را می سازند و مثل خدا به او نگاه می کنند. حداقل کاری که می توانیم بکنیم این است که حرف شهدایمان را تکرار کنیم و راهشان را ادامه دهیم. بابا خیلی حرف است… می دانی چند هزار نفر کشته شده اند و خونشان ریخته شده؟ چرا اینقدر راحت فراموش می کنیم؟ گور پدر سیاسی بازی و این حرف ها، اگر یکذره فکر کنیم می بینیم هیچ چیز بالاتر و شیرین تر از «جان» نیست که آنها به خاطر ما از آن هم گذشتند. وقتی می گوید «من به خاطر دینم رفتم و نگذارید خونم پایمال شود» منِ خواننده باید بیایم حرفش را بزنم؛ این همان باوریست که درباره اش حرف زدم. آن مسئولی که دارد کم کاری می کند یا وقتی خودمان دروغ می گوییم باید حواسمان باشد که بخدا آن دنیا خِر کِش مان می کنند و می گویند ما جان مان را دادیم تو چه کار کردی در قبالش؟ همه مان پای دین، کشور و نظام مان ایستاده ایم ولی آیا در واقعیت هم همین گونه بوده است؟ نباید برای کشوری که این نام مقدس را به دوش می کشد کم کاری کنیم.